سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تنهاترین عاشق

و ناگهـــــــــــــــان روزی
در همین نزدیکی به پایان خواهم رسید

آه ای روزهای رفته!...

چه اندازه من پرم

از اندوه فرداهای نامعلوم

 من صبورم اما . . .
به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را به غم غربت چشمان خودم می بندم .
من
صبورم اما . . .
چقدر با همه ی عاشقیم محزونم !
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم .
من
صبورم اما . . .
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب
و چراغی که تو را ، از شب متروک دلم دور کند. . . می ترسم .

من صبورم اما . . .
آه . . . این بغض گران صبر نمی داند چیست !!!!


نوشته شده در یکشنبه 89/7/11ساعت 10:43 صبح توسط علی نظرات ( ) | |

عشق یعنی یه پلاک
که زده بیرون از دل خاک
عشق یعنی یه شهید
با لبای تشنه سینه چاک
عشق یعنی یه جوون
یه جوون بی نام و نشون
عشق یعنی یه نماز
با وضو گرفتن توی خون
عشق یعنی یه پدر
که شبها بیداره تا سحر
عشق یعنی یه خبر
خبر یه مفقود الاثر
عشق یعنی یه پیام
تا بقیت الله و قیام
عشق یعنی یه کلام
پا به پای فرزند امام

نوشته شده در یکشنبه 89/7/11ساعت 10:40 صبح توسط علی نظرات ( ) | |

زندگی، ارزش آنرا دارد که به آن فکـر کنی.


زندگی، ارزش آنرا دارد که ببویی اش چون گل، که بنوشی اش چون شهد
.


زندگی، بغض فـروخورده نیست
.


زندگی، داغ جگــــر گـــوشه نیست
.


زندگی، لحظه دیدار گلــی خفته در گهــــواره است
.


زندگی، شوق تبسم به لب خشکیده است
.


زندگی، جـــرعه آبی است به هنگامه ظهـــر در بیابانی داغ
.


زندگی، دست نوازش به ســر نوزادی است
.


زندگی، بوسه به لبهای گلی است که به شوقت همه شب بیدارست
.


زندگی، شـــوق وصال یار است
.


زندگی، لحظه دیدار به هنگامــــــه یاس
.


زندگی، تکیه زدن بر یــار است
.


زندگی، چشمه جــوشان صفا و پاکـــی است
.


زندگی، مـــوهبت عرضه شده بر من انسان خاکـــی است
.


زندگی،قطعه سرودی زیباست که چکاوک خواند

                                                که به وجدت آرد به سرشاخه امید و رجا.


زندگی، راز فـروزندگی خورشید است
.


زندگی، اوج درخشندگــــــی مهتــاب است
.


زندگی، شاخه گلی در دست است که بدان عشق سراپا مست است
.


زندگی، طعــم خوش زیستن است، شور عشقی برانگیختن است
.


زندگی، درک چرا بودن است، گام زدن در ره آسودن است
.


زندگی، مزه طعم شکلات به مذاق طفل است. به، که چقدر شیـــرین است
.


زندگی،خاطره یک شب خوش،زیر نور مهتاب،

                                        روی یک نیمکت چوبی سبز،ثبت در سینه است.


زندگی، خانه تکانی است. هر از چندگاهی از غبار اندوه
.


زندگی، گـوش سپردن به اذان صبح است که نوید صبـح است
.


زندگی، گاه شده است خوش نیاید به مذاق
.


زندگی، گاه شده است که برد بیراهم
.


        زندگی، هر چه که هست، طعـــم خوبی دارد، رنگ خوبــــی دارد.


نوشته شده در یکشنبه 89/7/11ساعت 10:38 صبح توسط علی نظرات ( ) | |


نوشته شده در جمعه 89/7/2ساعت 9:0 صبح توسط علی نظرات ( ) | |

آبالا بلند ایلیاتی من ، صبور چشمانت آبگیر آهوان آبستنی است که باران بی موسم فردا را نوید خواهد داد. این صدای خیس که از گداز حنجره ات بر می خیزد اندوه دیرسال دخترکان قبیله من است. راستی چه بود نام قشنگت بانو.... چه بود نام قشنگت بهار یا برنو....چه بود نام قشنگت ترانه یا دریا... چه سرنوشت غم انگیزی ...چه سرنوشت غریبی لیلا...چقدر منتظرت بودم....چقدر منتظرت بودم

بلند قامتت سروناز ترانه های ایل وقتی شروه می شوی در گلوی زنان گلایه و گلوله....برقصان دستهایت را بر شکوه نخل ها تا سینه سرخ های عاشق به آواز آیند در کلاغی رنگ رنگی که بر شلال موهایت آویخته ای...روسری ات را بر هیاهوی بادها بیاویز تا زمین بوی لاله و ریحان بگیرد...فردا مرا در هق هق چشمهایت بدار خواهند آویخت....باید باور کنم تنهایی تو را

وقتی به خانه برگردیم این حرف های ناتمام را با گلوبند بغض هایت به دار خواهم آویخت.... در میدان صبحگاه...میان تردید بادها و چکمه های معلق...آن وقت من می مانم و سیاهی چشمهایی که تو را خواب های رنگی خواهند دید : طرحی از کلاغی رنگی رنگی که بر شلال موهایت آویخته ای

دیشب داشتم قصه گلزار را مرور می کردم ... تفنگ چی های خان دوره اش کرده بودند... اما سردار بیدی نبود که به این باد ها بلرزد... امنیه ها هر از گاهی می آمدند تا حوالی تل گز و بر می گشتند.... گفته بودند قرار است به او تامین بدهند... بعد از ظهر آن روز بلولایی افتاد توی ایل.... پدرم می دوید و تند تند اسب ها را زین و یراق می کرد.... مادرم در میان خورجین ها دنبال چیزی می گشت... آتشی افتاده بود به جان پیر و جوان...زن ها انگار زوزه می کشیدند.... گفتند ساعتی پیش ترلان صدای شلیک چند گلوله را شنیده است.... غروب آن روز سیاوش و قاسم جوانمرگ را آوردند.... صدای شیهه اسب ها دیگر شنیده نمی شد....


 

 

 

فردا صبح اول وقت، مشتاق تر از همیشه از خواب برمی خیزم.... گوشه چادر را بالا می زنم. شال و یراق می کنم و می روم دنبال رمه های رمیده دشت... اسب سپید مادرم را تیمار می کنم برای روزی که قرار است قطار ببندم شبیخون دشت را... باید زنان قبیله ام را از خود سوزی اینهمه سال برهانم... باید کلاغی هاجر را بیاویزم بر سر در خانه تا بوی پروانه همه دشت را پرکند... باید گل های گر گرفته روسری او را به هیاهوی بادها بسپارم تا ساز و دهل راه بیاندازند خانه بران تازه عروس خانه ما را... من از ناله های پیچیده در خیابان های منتهی به دروازه کازرون می ترسم... من از سرد خانه ی بیمارستان قطب الدین تمام تنم می لرزد... من بی رحمی همه نعش کش های دارالرحمه تا پزشک قانونی را روزی هزار بارمی میرم و زنده می شوم... من باید با گیسوان سرمازده و صورت سیلی خورده کسی به خانه برگردم که همه تابستان های گر گرفته ایل را چشم براه آتش به جانی های من بود.... من شعله می کشیدم و او از زخم های نهان خود می گفت... من می باریدم او از خشکسال ممتد توچاه آه می کشید... فردا عمومهدی که از انتظارشهر بیاید از میان خرت و پرت های توی خورجین اش، آینه کوچکی برای هاجر بر می دارم تا به ابروهای کشیده اش مشغول باشد یک چندی تا ببینم  ناگزیری این سال های بی باران طی می شود یا نه.... پدرم خواسته بود خانه بمانم مراقب دخترها باشم... اما من همیشه...هر گاه...هر از گاه که هاجر برای آوردن هیمه می رود دلشوره می گیرم... دستم را حمایل ابروهایم می گیرم و سایه می کنم چشم هایم را تا آن غزال رمیده را توی آفتاب پیچیده بر پهنه دشت گم نکنم... همه بوته ها را دنبال عطر وحشی روسری اش می گردم تا وقتی او را پای کنار پایین کوه می بینم دلم آرام بگیرد... من نذر کرده ام تمام خنده هایم را بر گز بنی پیر تا زنان ایلم را آل نگیرد وقتی دارند برازنده ترین برادرانم را برای زمین می زایند...  کسی باید مرا از غریبی این همه سال بگیرد تا وقتی با آخرین شعله های هاجر توی خیابان های بی رحم دارالرحمه دنبال بی کسی های خودم می گردم کسی حواسش به آینه کوچک و لباس های رنگ رنگ پیچیده درعطر آویشن توی بغچه باشد... فردا کلی کار داریم... فردا دوباره سیاوشان داریم... قرار است هاجر همه هیمه های این زمستان سرد را روشن کند توی بلولای ایل.... فردا خانه بران هاجر خودمان است....

پی نوشت: دو روز پیش توی ایل عروسی یکی از اقوام نزدیک بود. خانواده ما همه رفته بودند اما من این بار نه می توانستم و نه دلم می خواست با آنها باشم. امسال ایل من اولین ییلاق را بی هاجر سپری خواهد کرد.تابستان گرم امسال کسی نیست تا گوشه چادر سیاه بنشیند و از سیاه کاری آدم ها بگوید. هاجر حالا آرام تر از آن خوابیده است که حرفی برای گفتن داشته باشد. 

 

لیلا لیلا لیلا....لیلای بی بلولای بی آوا....لیلای دیروزهای بی فریاد....حالا در شبیخون اینهمه شهر درنگی بمان با من...من سردم است ... باران یکریز دی ماه را بمان با من ...در پیاده روهای خیس خیابان....و در ترنم انگشتان باران خورده ای که فردا با صفحه نیازمندی ها تماس خواهد گرفت....گوشی را بردار اما مثل همیشه سکوت کن...آب را سکوت کن...دریا را سکوت کن...و آخر این زخم را سکوت کن تا تنها صدا بماند...و باز باران یکریز دی ماه

من چگونه می توانم به هم آغوشی تو با باران نیندیشم وقتی آسمان دوازه ضلعی چترم ابری است... وقتی سقف خانه ام یکریز چکه می کند... حالا سردی این روز ها را مثل شالی سفید به دور گردنم پیچیده ام تا وقتی سرما مرا می خورد سرفه های من ، تو را به یاد سکسکه های زمین بیندازد.... باید دوباره زاده شویم....باید زیر گذر از خنده های بعد از این ما زیر و رو شود... دور بریزد این هوای مسموم را.  آنوقت است که می توانیم برای روزنامه ها چیزی بنویسیم.... چیزی بنویسیم تا همیشه یک گوشه دنج از روزنامه را برای عاشقانه های ما سفید بگذارند....هفت خشکسال لب تر نکرده ای حالا بخوان با من " باز باران با ترانه " را تا زمین ترنم گام هایت را در آغوش بگیرد.

 
 

فردا قرار است من ببارم....فردا قرار است من تمام شوم... آن وقت تو می مانی و بابونه های حوالی کوه که حنای دستانت را سرمست خواهند شد بی من... تو خالی می شوی مثل نسیم....مثل کل زنان کولیان رها درباد....می رقصی بر خیال اسب های سپید... می گویند رفته ای گل بچینی از چمنزارهای دور دست...من اما نشانی آن بهشت گل افشان را گم کرده ام....شیرین است قصه فرهاد از لبانت و شیرین تر قند سایان اشک های من بر تور پولک پوشی که تو را از من ربوده ست... آه ماهی کوچک من، اقیانوس وسعت تنگی است  از چشمهای بنفش آبی ات...جاری کن تمام رود ها را بر زبانت....آنسان که رود رود مادران گلایه و گلوله در سوگیاد مردان بهار و برنو



 

 

پروانه نام دفتر شعر خودم بود....تنها دوبرگ از دفتر پروانه مانده ست....تنها دو دل بر تک درختی سرد و خاموش...از خواب شیرین دوتا دیوانه مانده ست....من هفت صحرای جنون را بو کشیدم....حتی غباردامن لیلا نمانده ست... از کوچ ایل من اجاقی سرد می ماند...از آتشم خاکستری اما نمانده ست....می گردم از هرچه او ، یکه تکه باران....تنها همین ، تنها همین در خانه مانده ست.


نوشته شده در جمعه 89/7/2ساعت 8:58 صبح توسط علی نظرات ( ) | |

با سلام به دوستان گل

خوبید خوشید؟ بدون من بهتون حسابی خوش  میگذره هااااااا

منم خوبم شکر....

خیلی وقت بود نیومدم

ولی خداییش خودمونیما چقدر حال منو پرسیدید باشه باشه میزارم به حساب گرفتاریاتونو مشغله ی کاریتون!

ایشالله هر جا هستید خوب و خوش و سلامت باشید ولی این مهری کوچولوی عاشقم فراموش نکنید لطفا!!!!

نگران منم نباشید من حالم توپه توپه

قول میدم به همتون یه سری بزنم

جون من بیایید پیش من مواظب خودتون باشید

بوووووووووووووووووووووووووووووس

تا بعد

در این زمانه

در این زمانه هیچ‌کس خودش نیست

کسی برای یک نفس خودش نیست

همین دمی که رفت و بازدم شد

نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نیست

همین هوا که عین عشق پاک است

گره که خود با هوس خودش نیست

خدای ما اگر که در خود ماست

کسی که بی‌خداست، پس خودش نیست

دلی که گرد خویش می‌تند تار،

اگرچه قدر یک مگس، خودش نیست

مگس، به هرکجا، به‌جز مگس نیست

ولی عقاب در قفس، خودش نیست

تو ای من، ای عقاب ِ بسته‌بالم

اگرچه بر تو راه ِ پیش و پس نیست

تو دست‌کم کمی شبیه خود باش

در این جهان که هیچ‌کس خودش نیست

تمام درد ِ ما همین خود ِ ماست

تمام شد، همین و بس: خودش نیست


نوشته شده در یکشنبه 89/6/14ساعت 12:37 عصر توسط علی نظرات ( ) | |

  دلم میخواست یه روز برات بمیرم            دلم میخواست یه روز تورو ببینم

  دلم میخواست واسم بشی ستاره              واسه دلی که بی تو بی قراره

  دلم میخواست یکم توباشی پیشم             وقتی  تو نیستی من دیونه میشم

  دلم میخواست واست بگم لالایی            مگه تو کم تراز فرشته هایی؟

  دلم میخواست واسم بشی یه لیلا            نه اینکه تنهام بزاری تو رویا

  دلم میخواست واسم بگی ترانه             بگی ازون حسای عاشقانه

  دلم میخواست بگم گلم تو هستی            نزار بگم که قلبمو شکستی

  دلم میخواست واسم بگی لالایی            بگی تورو دوستت دارم خدایی

  دلم میخواست یه روز بیای کنارم          یه روز بگی واسه تو بی قرارم

  دلم میخواست دستاتو من بگیرم           اگه تو رفتی زود برم بمیرم

بزار ایــن قلـــب خسته تا قیـــــــامت 
بــــــمونه عاشــــق اون قد و قـــامت 
بـــــزار چشـــمای غمگینم ببـــــــاره
دلــــــی که عاشقه آروم نـــــــــداره
بــــــزار باشه برامون یادگــــــــــــاری
غـــــــم و گریه تو بارون بهــــــــــاری
نــــزار چشـــمام ببینن رفــــــتنت رو
آخـــــــه ســــخته براشون رفتــن تو
نزار دستـــام توی دستات بشـــــینه
اگــــر ایـــــن گفتگوی آخـــــــــــــرینه
نزار قلــــــــــبم بفــــــــهمه بی وفایی
برو اما نـــــــــــگو هـــــــرگز کجــــــایی
برو قبل از طـــلوع این سپیــــــــــــــده
برو تا قــــلب غمگینم نـــدیــــــــــــــده
برو فکر من و این قلب خـــــــــــــــسته
نباش و فکر نکن قلبم شکـــــــــــسته
نشو راضــــی که قلب من بمـــــــــیره
بــــــزار با یــــــــــاد تو آروم بگــــــــــیره
اگــــر تو راحـــــــــتی با این جــــــدایی
برو این خســـــــته هم دارد خــــــدایی
حــــلالت می کــــــــــنم ای نازنیـــــنم
نزار اشـــــــکو توی چشــمات ببینـــــم
فقط می خوام بدونی تا همیــــــــــشه
دلم بی تو دیگه عاشق نمیــــــــــــشه
اگر چه راه سینه می شه مســــــــدود
عـــزیزم قســـــــــــمت ما رفتنت بـــــود
اگر چــه با غــــــــــم تو در ســــــــــتیزم
برو وجـــدانتم راحت عــــــــــــــــــــــزیزم
تو رو میسپــــــــارمت دست خـــــدامون
هـمین قدر عاشقی بسه برامـــــــــــون
حالــــــــــــا که داری از این خونه مـیـــری
بــــــــــــــــدون ای نازنینـم بی نـظـــیـری
می دونـم این جــــــــــدایی سخته امـــا
یه جــوری تاب میــارم بی تو لیـــــــــــلا
کسی رو غیر تو هـرگز نمی خـــــــــــوام
تویی تا وقتی هستم دین و دنـــــــــــیام


نوشته شده در یکشنبه 89/6/14ساعت 12:30 عصر توسط علی نظرات ( ) | |

اونی که گفتم نرو گفت نمی شه
دیروز دیگه رفت واسه ی همیشه
وقتی می خواست بره من رو صدا کرد
وایساد و تو چشمای من نگاه کرد
گفت می دونی خودت واسم عزیزی
این اشکا رم بهتره که نریزی
باید برم سفر واسم بهتره
ولی کسی کهمونده عاشقتره
تقدیر ما از اولم همین بود
یکی تو آسمون یکی زمین بود
هرجا برم همیشه ایرونی ام
غرق یه جور حس پریشونی ام
خدا نخواست همیشه پیشم باشی
ولی مهم اینه که مریم باشی
تو تقدیر ما هر چی حیرونیه
مال خطوط روی پیشونیه
شاید اگه دائم بودی کنارم
یه روز می دیدیم که دوست ندارم
می خوام برم که تا ابد بمونم
سخته برای هر دو مون می دونم
گریه نکن گریه ها تو نگه دار
لازم می شه گریه برای دیدار
نذار پر گریه بشه خاطره
هر کی اشک نریزه عاشقتره
اون کسی که می خواد بشه ستاره
هیچ چاره ای به جز سفر نداره
بذار برم یه مدتی بمونم
شاید که قدر اینجا رو بدونم
اصلا شاید اونجا دووم نیارم
یا ناتموم بمونه اونجا کارم
دعا نکن اونجا بهم نسازه
آدم که حرفش دو تا شد می بازه
رفتن من شاید یه امتحانه
واسه شناسایی این زمانه
خودم می رم عکسام ولی تو قابه
می شنوه حرف رو ولی بی جوابه
بارون که بارید برو زیر بارون
به یاد دیدارای انروزامون
تو چمدونم پر عطر یاسه
چشمام با چشمای تو در تماسه
فکر نکنی دوری و اونجا نیستی
قلب من اینجاست تو تنها نیستی
رفتن من بازی سرنوشته
همونی که رو پیشونیم نوشته
یه کاری کن این رفتن موقت
آدما رو نندازه توی زحمت
نذار که نقطه ضعفت رو بدونن
پشت سر من و تو چیز بخونن
منتظر شعرا و نامه هاتم
هر جا می ری بدون منم باهاتم
غصه نخور زندگی رنگارنگه
یه وقتایی دور شدنم قشنگه
دیگه سفارش نکنم عزیزم
نذار منم اینجوری اشک بریزم
شاید یه روز به همدیگه رسیدیم
همدیگه رو شاید یه جایی دیدیم
شاید یه روز دیدی که توی جاده
یه آشنا منتظرت وایساده
شایدم این دیدار آخرینه
اگر که باشی زندگی همینه
مراقب گلدون اطلسی باش
یه وقتایی منتظر کسی باش
کسی که چشماش یه کمی روشنه
شاید یه قدری ام شبیه منه
کسی که چون می خواد بشه ستاره
هیچ چاره ای به جز سفر نداره
داغ دلت هر وقت که می شه تازه
بهش بگو با روزگار بسازه
دیگه باید برم که خیلی دیره
فقط نذار خاطرمون بمیره
اون رفت و از دور دساشو تکون داد
خوبیاشو یه بار دیگه نشون داد
همه می گن فقط یه روزه رفته
انگار ولی گذشته صد تاهفته
با این که قلبش بی ریا و پاکه
چون فته دنیا پر گرد وخاکه
ای کاش نمی رفت و سفر نمی کر
یا لااقل من رو خبر نمی کرد
اما نه خوب شد که من رو خبر کرد
اشکام و دید و بعد از اون سفر کرد
از وقتی رفت دسام به آسمونه
شاید پشیمون بشه و نمونه
خودش می گفت چون که بشه ستاره
هیچ چاره ای به جز سفر نداره
انقد می شینم که بشه ستاره
بیاد به کشور خودش دوباره
فهمیدم امروز سفر یه درده
من چه کنم اگر که برنگرده
پشت سرش آب می ریزم یه دریا
شاید پشیمون شه نمونه اونجا
الهی که بدون هیچ فرودی
بشه ستاره و بیاد به زودی
الهی که تموم چش به راها
بیاد سفر کردشون از تو راها
الهی که هیچ جا سفر نباشه
هیچ چشمی منتظر به در نباشه


نوشته شده در سه شنبه 89/6/9ساعت 2:17 عصر توسط علی نظرات ( ) | |

اجازه هست که قلبمو برات چراغونی کنم؟                          پیش نگاه عاشقت چشمامو قربونت کنم؟


اجازه می دی تا ابد سر بذارم رو شونه هات؟


روزی هزار دفعه بگم که می میرم برات ؟


بگم می خوام به خاطرت سر به بیابون بذارم؟                         اجازه هست برای تو از ته دل دیوونه شم؟


اجازه میدی که بگم همین روزا میای پیشمت


اجازه هست با بال تو پر بزنیم بریم بهشت؟


کاش نذاریم برنده شه تو بازی ما سرنوشت                            اجازه هست پناه من گرمی اغوشت بشه؟


هر اسمی جز اسم خودم دیگه فراموشت بشه؟


اجازه میدی پاییزو پر از تولدت کنم؟

 

 

 

حرفهای خصوصی......حرفهای خصوصی.....حرفهای خصوصی........حرفهای خصوصی..........حرفهای خصوصی..........

تنهاترین تنها

بچه ها چقدر این روزها دلگیر شده .. شب اینگار نمیخواد جاشو با روز عوض کنه .

ماه رفته پشت ابر و مهتابم خسیس شده ... پس دیگه انتظاری از خورشید نیست.

 یه حس غریبیه .

نمی دونم این حال فصلیه و شما هم اینطوری شدین یا من فقط اینطوریم .

همه چیز  و همه کس بوی دورویی به خودشون گرفتن و اینگار دیوارها هم میخوان

 یه جوری بهت طعنه بزنن و ...

یاد چند پسته گذشته افتادم که داد میزدم آهای پسرا ... آهای دخترا .. شب نباید

 تو دلامون خونه کنه . خنده داره  نه ؟ خودمم اسیرش شدم .

اما این مسئله اجتناب ناپذیرِ وممکنه برای همه پیش بیاد ..

 تو این چند روز هر چقدر خواستم به روی خودم نیارم نشد .

 آخرش یه جوری باید حرفامو میزدم . خب این وبلاگ واسه حرف های خودمونیه دیگه.

گاهی اوقات قرمز هم جای خودش رو به خاکستری میده . رنگها نمیتونن جاودان بمونن .

 اینکه همیشه بگی من قرمز میمونم یه خوابه که هیچ وقت تعبیر نمیشه.

شاید چند روز استراحت . شایدم ...

نمیدونم بالاخره از پسش بر میام .                   « نمیزارم  دلم کویر بشه »


نوشته شده در سه شنبه 89/6/9ساعت 2:3 عصر توسط علی نظرات ( ) | |

روی هر چی دست گذاشتم یکی زود تر اونو برده
روی رنوشتم انگار مهر این حادثه خرده
همیشه بهم می گفتم تو دوباره دیر رسیدی
دوباره شکست و تاخیر با یه دنیا ناامیدی
گلی رو که من می خواستم یکی قبلا چیده بودش
قبل من یکی به مقصد همیشه رسیده بودش
نیمکت رو به بلوطا شد مال یه کس دیگه
آخه دیر رسیده بودم اینو یه پرنده میگه
قبل من یکی طلسم قلعه دورو شکسته
حالا رفته توی قلعه خوش و بی قصه نشسته
همیشه دیر می رسیدم حتی موقع قرارم
حالا هم واسه همینه که تو دنیا تو رو دارم
تو رو هرگز نمی دیدم اگه زود رسیده بودم
اگه اون گل و به موقع از تو صحرا چیده بودم

 

با یه قامت شکسته با نگاهی سرد و خسته

سرشو برده تو شونش یه نفر تنها نشسته

توی تنهاییش یه درده جای پای قلبی سرده

گل سرخی بوده اما حالا پژمرده و زرده

فارغ از دیروز و فرداش غرقه تو دنیای درداش

حسرتش یه عشق نابه که وفا کنه به عهداش


نوشته شده در سه شنبه 89/6/9ساعت 1:55 عصر توسط علی نظرات ( ) | |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ