سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تنهاترین عاشق

من....


به دنبال دستانی هستم که دستان سردم را هیچگاه رها نکند.......

به دنبال قلبی هستم که جایی برای عشق اتشینم باشد.......

به دنبال دلی هستم که دروغ وریا نشناسد........

چشمانی که چشمانم را به خاطر بسپارد......

ولبانی که نامم را زمزمه کند.......

به دنبال عشقی هستم که در ان جدایی معنا ندارد

وگاه اگر از دلم رنجید پا روی عشقش نگذارد.....

من به دنبال سوارنشین اسب سفید رویاهام نیستم....

تنها به دنبال دلی هستم که معنای عشق را درک کرده باشد.

با رنگ زلال عشق بر بوم قلبم تصویر روشنی از تو می کشم ، من تو را یافته ام و از تنهایی بریده ام ، اما نمی خواهم عشقت چون غزالی بادپا از صحرای دلم بگریزد چون سوختن در فراق تو جز خاکستری از من باقی نمی گذارد ؛ پس این دل را مشکن که دل شکسته را یارای تپیدن نیست…

عشق تنها یک قصه است

در سطر اول آن ، تو از راه می‌رسی و خاک بوی باران می‌گیرد

در سطر دوم ، آفتاب می‌شود و تو از درخت سبز سیب سرخ می‌چینی

در سطر سوم ، زمین می‌چرخد و مهتاب با رگبار هزار ستاره می‌بارد

در سطر چهارم ، تو دست‌‌هایت را به سوی مغرب دراز می‌کنی

در سطر پنجم ، همه چیز از یاد می‌رود و من به نقطه‌ی پایان قصه خیره ‌می‌مانم
.
.
.
و عشق آغاز میشود


نوشته شده در دوشنبه 89/10/20ساعت 4:30 عصر توسط علی نظرات ( ) | |

آن که می گوید دوستت می دارم

خنیاگر غمگینی است

که آوازش را ازدست داده است.

ای کاش عشق را زبان سخن بود.

 هزار کاکلی شاددر چشمان توست

هزار قناری خاموش در گلوی من.

ای کاش عشق را زبان سخن بود.

آن که می گوید دوستت می دارم

دل اندوهگین شبی است

که مهتابش را می جوید.

ای کاش عشق را زبان سخن بود

 هزار آفتاب خندان در خرام توست

هزار ستاره ی گریان

در تمنای من.

 عشق را...

ای کاش زبان سخن بود.

نمی دانم

چیست این حس غریب . . .

از قلبم آغاز می شود،

و به انگشتانم می رسد.

از انگشتانم به قلم

و از قلم به کاغذ

دست ِ آخر هم بغض می شود و

با اشک هایم به پایان می رسد. . .

نمی دانم کجای شعر هایم

لبخندهایت گم شدند

شاید در تمامی ِ طپش های  لحظه های بودنت

در ترانه ای نحس

گم شده بودی . . .

                            نمی دانم !


نوشته شده در دوشنبه 89/10/20ساعت 4:19 عصر توسط علی نظرات ( ) | |

من دوستش دارم همیشه به فکرشم ولی اون نه دوستم داره نه به فکرمه ای خداااااااااااااااااااااا


نوشته شده در شنبه 89/10/18ساعت 7:27 عصر توسط علی نظرات ( ) | |

عاشقان حضـــور

با بعضی کارام باعث میشه فکر کنی بدم بزار بگم می دونم که چرا دلخوری ازم
اره چون وقتی سختی میاد یه عالمه گوش تو که فقط شنوا به دادمه
به خودت میگی موقعه مشکلات به یادمه دلگیر نشو این مرامه یه ادمه
با تو می رسه به سختی ها منظورم از گل نازم خدا بوده منظورم



نوشته شده در شنبه 89/10/18ساعت 7:14 عصر توسط علی نظرات ( ) | |

دوست داشتن همیشه گـــفتن نیست گاه سکوت است و گاه نگــــــاه ... غـــــریبه! این درد مشترک من و توست که گاهی نمی توانیم در چشمهای یکد یگــرنگــــاه کنیم

*************************************************

پرسید به خاطره کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم

داد بزنم "بخاطر تو"، بهش گفتم : "بخاطر هیچکس" پرسید : پس به خاطره

چی زنده هستی؟ با اینکه دلم داد میزد "به خاطر دله تو"، با یه بغز غمگین

بهش گفتم "بخاطر هیچّی" ازش پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در

حالی که اشک تو چشمش جمع شده بود گفت : بخاطر کسی که بخاطر

هیچ زندست.


نوشته شده در جمعه 89/10/17ساعت 11:42 عصر توسط علی نظرات ( ) | |

دوست داشتن همیشه گـــفتن نیست گاه سکوت است و گاه نگــــــاه ... غـــــریبه! این درد مشترک من و توست که گاهی نمی توانیم در چشمهای یکد یگــرنگــــاه کنیم

*************************************************

پرسید به خاطره کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم

داد بزنم "بخاطر تو"، بهش گفتم : "بخاطر هیچکس" پرسید : پس به خاطره

چی زنده هستی؟ با اینکه دلم داد میزد "به خاطر دله تو"، با یه بغز غمگین

بهش گفتم "بخاطر هیچّی" ازش پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در

حالی که اشک تو چشمش جمع شده بود گفت : بخاطر کسی که بخاطر

هیچ زندست.


نوشته شده در جمعه 89/10/17ساعت 11:42 عصر توسط علی نظرات ( ) | |

دوست داشتن همیشه گـــفتن نیست گاه سکوت است و گاه نگــــــاه ... غـــــریبه! این درد مشترک من و توست که گاهی نمی توانیم در چشمهای یکد یگــرنگــــاه کنیم

*************************************************

پرسید به خاطره کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم

داد بزنم "بخاطر تو"، بهش گفتم : "بخاطر هیچکس" پرسید : پس به خاطره

چی زنده هستی؟ با اینکه دلم داد میزد "به خاطر دله تو"، با یه بغز غمگین

بهش گفتم "بخاطر هیچّی" ازش پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در

حالی که اشک تو چشمش جمع شده بود گفت : بخاطر کسی که بخاطر

هیچ زندست.


نوشته شده در جمعه 89/10/17ساعت 11:42 عصر توسط علی نظرات ( ) | |

خدایا ...
چشمانم را می گشایم، دیواری است به بلندای نا امیدی ...
در خود می پیچم و بغض می کنم .
چون درختی شده ام که تبر بر شاخسارش فرو می آورند و نفس در ریشه هایش تنگ می شود ...
خدایا در این دیوار پی روزنم که خویش را از این همه منجلاب فسادی بیرون کشم ...
خدایا دستتت را بر شانه های خسته ام قرار بده ...
ای خدای بزرگ
تویی که به کوه فرمان ایستادن داده ای و به رود فرمان رفتن ...
به پرندگان فرمان پرواز و به ستارگان فرمان درخشیدن داده ای .
به من نیز بیاموز ایستادن و رهایی را ...
پرواز و روشنایی را ...
تا شاخسار شکسته ام را جوانه های امید بشکفد ...
ای خدای بزرگ ...
ای خدای متعال ...
و ای خدای منّان می خواهم یاد بزرگت در تار و پود جانم رسوخ کند ...
آنچنان که باران به درختان می بخشد تا شاخه های بلند به آسمان برسد ...
من درمانده تشن? محبّت توام ...
صدایم کن تا حجم این همه فریاد از خاطرم پاک شود ...
تا جز صدای پاک قدسی تو چیزی نشنوم ...
خدایا ...
ای خدای بزرگ و مهربان ...
نگاهم کن تا فراموش کنم این نگاههای بی خورشید و آشفته را ...
و جز چشمان مهربان تو هیچ نبینم ...
می خواهم خالی شوم از هر چه غیر توست ...
از این زمین پر هیاهو که درشب و روزش مردم روح و تن می سپارند ...
خدایا دلم تنگ آرامشی ژرف است، تو را می خوانم ...
دستم را بگیر و خاطر ابریم را به خورشید بسپار ...
و لحظه ای این جان بی قرار را به خویش نگذار ... یا ارحم راحمین ...

 


نوشته شده در جمعه 89/10/17ساعت 11:30 عصر توسط علی نظرات ( ) | |

 

  دوست دارم تا فردا ا ا ا ا          دوست دارم تا دریا ا ا ا ا


  شاید ببینمت بــــــــــــاز                   تو وقت خواب و رویــــــــــا

 

 

ساعتی از شقایق دقیقه های عاشق

                دوست دارم تو بارون تموم این دقایق

                               سبد سبد ستاره رو دوشه شب سواره

                                              اگه فردا نباشـــه دوست دارم دوباره


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/15ساعت 8:11 عصر توسط علی نظرات ( ) | |

گفت: عاشقی مرد، بیا به یادش لحظه ای سکوت کنیم

. گفتم: اگر بخواهیم برای عاشقان سکوت کنیم،

باید عمری را ساکت باشیم

زیاد مهم نیست

دارم خودم را فراموش میکنم

که چند سال است  این  خانه...

دیوارهایش بوی کافور می دهند

که همیشه

همین که توی خودم فریاد میزنم

همه جا سرخ میشود

نه !!!!!

به من دست نزنید

هنوز به مردن خود عادت نکرده ام

این جا روز نمیشود

فقط بگویید قلب من کجا افتاده است؟

که دیگر پیدایش نمی کنم............

به هم سلام کردیم

وهوا ابری شد

خیالی قدم می زدیم

و دستان هم را.......

کمی از باران

دردهایمان را فهمید

روز بعد

چند سال بعدبود

که رد شدیم از کنار هم

به هم نگاه کردیم

هوا هنوز ابری بود

و در دستان مشت کرده ما

باران به درد خودش می پیچید !!!!

چه فردای بی تقویمی

که دیواربا شکل همیشگی اش از سروکول پیچکی بالا میرود

و من چنان زخمی شده ام

که حتی دروغ رفتنت را باور کرده ام

شاید یک صندلی خالی و یک فنجان قهوه که نمیدانم

راستی امروز چندم کدام ماه است؟


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/15ساعت 8:8 عصر توسط علی نظرات ( ) | |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ