چقدر درختها خوبند! سلام. همینکه قلم به دست گرفتم، نسیمی دوان دوان از کوچههای قلبم گذشت. عطر دلنشین یادت همه وجودم را پر کرد. چند دقیقه پیش داشتم به پروانههایی فکر می کردم که در بین واژههای شعرهایم می چرخیدند. روی بال هر کدام، خورشیدی طلوع کرده بود. خورشیدهایی که اگر غروب کنند، بخش زیادی از شهر تاریک می شود. نه! یادم نمی رود خورشید بی غروبی که در چشمهایت می درخشد. امروز ولی برایت می نویسم روزی پنج نوبت، در مسجد جامع چشمهایت به نماز می ایستم و برای همه عاشقان روی زمین دعا می کنم. تا یادم نرفته است، باخبرت کنم که درخت سیب باغچه مان گل داده است. راستی که چقدر درختها خوبند! نه خمیازه می کشند که با دیدن شان خوابت بگیرد، نه هر وقت به سراغ شان می روی آنها را در حال کاری می ببینی. همیشه منتظرند تا از راه که می رسی، برایت مهربانی تعارف کنند. حالا هم با همه ارادتم، به تو عرض می کنم: انت حبیبی!... روحی!... عیونی!... قلبی!... همین! فقط بگیر کارنداشته باش کیه خیلی باحاله Mohsen Yeganeh-Giram Bazam Biyaei Mojtaba Gholi Poor - Mah Tar Az To Nadidam Mohammad Yavari - Rasmesh Nabood Matin 2 Hanjare - Delam Mitarseh من از خود بیزارم از این تکه استخوانهای به هم چسبیده که بی تو هیچند. از این دشنام پست آفرینش از این برگ رها در باد خزان. صدای زنجیرهای مرگ این دیو سپید آزادی را می شنوم که می آید تا مرا به اسارت درآورد. امشب مرگ به کاروان هیچی و پوچی قلبم این قبرستان ارواح تبعیدی شبیخون خواهد زد. من امشب مهمان مرگ هستم. او مرا صید خواهد کرد. اکنون پنجه ی مرگ گلویم را می فشارد و من با صدایی رنجور که از حنجره در نمی آید مینالم که زیر شمشیر غمت می رقصم.
چون درختی در زمستانم. در انتظار بهاری نشسته ام. بهاری که تو می آیی ولی افسوس این زمستان جاویدان است. پشت پنجره شب در انتظارت نشسته ام. درین شب های سیاه دانه های سفید برف می بارد و من به جای پای تو روی برف های می نگرم. تو گفتی بهار می آیی ولی بهاری نیست این زمستان است که بر من حکمفرماست. دیگر تو نیستی و من به سرنوشت شوم و بی حاصل خود فکر میکنم. بی تو زندگیم از تهی سرشار است. آنگاه که می آیی من مرده ام و از قبرم خاری روییده تا بدانی زندگیم بیابانی بود که کرکس های تنهایی وجودم را لاشه لاشه خوردند. همچنان برف می بارد. باد زوزه می کشد و طوفانی خشمگین رویاهای من را درمی نوردد و .... من به خواب زمستانی ، زمستان جاویدان فرو خواهم رفت.
اگه شما به یه فرشته بدبینانه نیگاه کنین اون رو دیو میبینین. بعضی وقتها آدم ها برای پوشوندن ضعف های خودشون یا بیگناه نشون دادن خودشون در برابر اتفاقاتی که پیش روی اونهاست و نمیخوان با اونها مقابله کنن سعی میکنن با یه قالب ذهنی منفی به قضایا فکر کنن تا خودشون رو تبرئه کنن. چون آنقدر ترسو هستن که نمیخوان سرنوشت خودشون رو قبول کنن. بدترین حالت ممکن بدبینی می تونه توی عشق بیفته به خصوص اگه با چاشنی غرور همراه بشه. آدمی مثل من که تو روابط اجتماعی ضعیفه و نمیتونه حرف دلشو خوب به کسی که از ته قلبش دوست داره بگه برای جبران بی ارادگی خودش آنچنان به معمولیترین و کوچکترین اتفاقات بدبینانه نظر می کنه که باعث میشه یه شخصیت بزرگ را که زمانی از اعماق وجودش دوستش می داشت .... ای فرض کنه که برای نابودی زندگیش اومده. و با اینچنین نگرش احمقانه ای اون آدم رو از خودش برنجونه و وقتی اونو با دیگری میبینه اینگونه وانمود کنه که بهش خیانت شده. حالا که فکر می کنم میبینم این غرور و افکار منفی من بود که باعث شد تا اون رو با دیگری همسفر جاده ی زندگی ببینم و نه خیانت. حالا باید حسرت روزهای خوش گذشته را بخورم و در داغ فراغ بسوزم. من گناهکارم و امیدوارم روزی بتونم ببینمش و بهش بگم که از گذشته پشیمونم و گرنه باید با گره ی یه طناب دور گردنم تاوان گناهم رو پس بدم. شاید این متنی که نوشتم برای شما خیلی مجهول و نامفهوم باشه ولی می دونم اونی که باید بفهمه منظورم رو متوجه شده. بقای صفای وفای شما. تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست ... تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست ... تنهایی را دوست دام زیرا تجربه کردم ... تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست ... تنهایی را دوست دارم زیرا.... در کلبه تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد. صدای قلبم را می شنوم. قلبی که عمری بیهوده تپیده است. قلبی که برای زندگی کلیشه ای می تپد. ولی امشب دیگر کلیشه ای در کار نیست. من شمع زندگی ام را در دست گرفته ام و از جاده ی تاریک شب که نمی دانم سایه ی سیاه کیست می گذرم. به کنار قبرم می رسم. شمع را کنار آن میگذارم و گورم را در آغوش می گیرم و سرود مرگ را می خوانم . صدای پت پت شمع و تپ تپ قلبم را می شنوم. کاروانی از ارواح ، در تیرگی ، از جلوی چشمانم که بر دلم ، این کشتزار رنج و غم می بارد ، می گذرند. آنها برای استقبال از من آمده اند. آنسوتر کفتاری ست که چشمانش از کین و نفرت برق می زند و پوزش را بر خاک می مالد. باد هوهو کنان می وزد و شمع ، شمع زندگیم را خاموش می کند. و اکنون من هم به تاریکی ها ملحق شدم و همراه کاروان ارواح ، سرگردان. آن کفتار وارد گورم میشود. و من دیگر صدای قلبم را نمی شنوم. کاش در مسیر زندگی باری از دوش نگاهی کم کنیم http://ljkhnk.persiangig.com/عکس/25062010454.jpg http://ljkhnk.persiangig.com/عکس/25062010453.jpg http://ljkhnk.persiangig.com/عکس/25062010443.jpg http://ljkhnk.persiangig.com/عکس/25062010442.jpg http://ljkhnk.persiangig.com/عکس/25062010373.jpg http://ljkhnk.persiangig.com/عکس/24062010371.jpg http://ljkhnk.persiangig.com/عکس/24062010362.jpg http://ljkhnk.persiangig.com/عکس/24062010360.jpg http://ljkhnk.persiangig.com/عکس/24062010359.jpg http://ljkhnk.persiangig.com/عکس/24062010354.jpg http://ljkhnk.persiangig.com/عکس/24062010350.jpg http://ljkhnk.persiangig.com/عکس/24062010349.jpg http://ljkhnk.persiangig.com/عکس/24062010347.jpg http://ljkhnk.persiangig.com/عکس/24062010346.jpg http://ljkhnk.persiangig.com/عکس/24062010345.jpg http://ljkhnk.persiangig.com/عکس/24062010333.jpg http://ljkhnk.persiangig.com/عکس/24062010330.jpg http://ljkhnk.persiangig.com/عکس/24062010329.jpg http://ljkhnk.persiangig.com/عکس/24062010327.jpg
فاصله های میان خویش را با خطوط دوستی محکم کنیم
کاش با چشمانمان عهدی کنیم وقتی از اینجا به دریا می رویم
جای بازی با صدای موج ها درد های آبی اش را بشنویم
کاش مثل آب ؛ مثل چشمه سارگونه ی نیلوفری را تر کنیم
ما همه روزه از اینجا می رویم کاش این پرواز را باور کنیم
کاش بین ساکنان شهر عشق رد پای خویش را پیدا کنیم
کاش با الهام از وجدان خویش یک گره از کار دل ها وا کنیم
کاش اشکی قلبمان را بشکند با نگاه خسته ای ویران شویم
کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند ما به جای ابرها گریان شویم
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |