سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تنهاترین عاشق

من از خود بیزارم از این تکه استخوانهای به هم چسبیده که بی تو هیچند. از این دشنام پست آفرینش از این برگ رها در باد خزان. صدای زنجیرهای مرگ این دیو سپید آزادی را می شنوم که می آید تا مرا به اسارت درآورد. امشب مرگ به کاروان هیچی و پوچی قلبم این قبرستان ارواح تبعیدی شبیخون خواهد زد. من امشب مهمان مرگ هستم. او مرا صید خواهد کرد. اکنون پنجه ی مرگ گلویم را می فشارد و من با صدایی رنجور که از حنجره در نمی آید مینالم که زیر شمشیر غمت می رقصم. 

چون درختی در زمستانم. در انتظار بهاری نشسته ام. بهاری که تو می آیی ولی افسوس این زمستان جاویدان است. پشت پنجره شب در انتظارت نشسته ام. درین شب های سیاه دانه های سفید برف می بارد و من به جای پای تو روی برف های می نگرم. تو گفتی بهار می آیی ولی بهاری نیست این زمستان است که بر من حکمفرماست. دیگر تو نیستی و من به سرنوشت شوم و بی حاصل خود فکر میکنم. بی تو زندگیم از تهی سرشار است. آنگاه که می آیی من مرده ام و از قبرم خاری روییده تا بدانی زندگیم بیابانی بود که کرکس های تنهایی وجودم را لاشه لاشه خوردند. همچنان برف می بارد. باد زوزه می کشد و طوفانی خشمگین رویاهای من را درمی نوردد و ....

من به خواب زمستانی ، زمستان جاویدان فرو خواهم رفت.

 

اگه شما به یه فرشته بدبینانه نیگاه کنین اون رو دیو میبینین. بعضی وقتها آدم ها برای پوشوندن ضعف های خودشون یا بیگناه نشون دادن خودشون در برابر اتفاقاتی  که پیش روی اونهاست و نمیخوان با اونها مقابله کنن سعی میکنن با یه قالب ذهنی منفی به قضایا فکر کنن تا خودشون رو تبرئه کنن. چون آنقدر ترسو هستن که نمیخوان سرنوشت خودشون رو قبول کنن. بدترین حالت ممکن بدبینی می تونه توی عشق بیفته به خصوص اگه با چاشنی غرور همراه بشه. آدمی مثل من که تو روابط اجتماعی ضعیفه و نمیتونه حرف دلشو خوب به کسی که از ته قلبش دوست داره بگه برای جبران بی ارادگی خودش آنچنان به معمولیترین و کوچکترین اتفاقات بدبینانه نظر می کنه که باعث میشه یه شخصیت بزرگ را که زمانی از اعماق وجودش دوستش می داشت .... ای فرض کنه که برای نابودی زندگیش اومده. و با اینچنین نگرش احمقانه ای اون آدم رو از خودش برنجونه و وقتی اونو با دیگری میبینه اینگونه وانمود کنه که بهش خیانت شده. حالا که فکر می کنم میبینم این غرور و افکار منفی من بود که باعث شد تا اون رو با دیگری همسفر جاده ی زندگی ببینم و نه خیانت. حالا باید حسرت روزهای خوش گذشته را بخورم و در داغ فراغ بسوزم. من گناهکارم و امیدوارم روزی بتونم ببینمش و بهش بگم که از گذشته پشیمونم و گرنه باید با گره ی یه طناب دور گردنم تاوان گناهم رو پس بدم.  

شاید این متنی که نوشتم برای شما خیلی مجهول و نامفهوم باشه ولی می دونم اونی که باید بفهمه منظورم رو متوجه شده.

بقای صفای وفای شما.

 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/8/23ساعت 3:47 عصر توسط علی نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ