چقدر آرزو داشتم دیگران حرفهای مرا بفهمند و چقدر دوست داشتم نگاه خیسم را درک کنند چقدر دلم میخواست یکنفر به من بگوید:"چرا لبخندهای تو اینقدر بی رنگ است؟"
خدایا.. کفر میگویم.. پریشانم، پریشانم چه میخواهی تو از جانم؟ نمی دانم، نمی دانم مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی تو مسئولی خداوندا به این آغاز و پایانم من آن بازیچه ای هستم که می رقصم به هر سازت تو میخندی از محبت.. به این چشمان گریانم نه در مسجد نه میخانه، نه در دیری نه در کعبه من آن بیدم که می لرزم دگر بر مرگ ایمانم خدایی؟ ناخدایی!!! هرچه هستی من آن کشتی بشکسته ای در کام طوفانم تویی قادر، تویی مطلق؛ نسوزان خشک و تر با هم که من فریاد نسلی عاصی و قومی پریشانم...
اما کسی نبود.
همیشه من بودم و من بودم و تنهایی همراه با دفتری پر از شعر!
آری با شما هستم...شما دوستانی که بی تفاوت از کنارم گذشتید...
حتی یک بار هم نپرسیدید:"چرا چشمهای تو بارانی است؟"
شما که بی رحمانه لبخند ساده ام را سوزاندیدو نگاه بی ریایم را خاموش کردید!
شما که یکسره به فکر خودتان بودید...
جرم من چیست؟؟؟
منی که خالصانه همه ی شما را دوست دارم و قلب کوچکم را مالامال از محبت نثار شما کرده ام...
شما چه کردید؟؟؟
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |