سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تنهاترین عاشق

گفت: عاشقی مرد، بیا به یادش لحظه ای سکوت کنیم

. گفتم: اگر بخواهیم برای عاشقان سکوت کنیم،

باید عمری را ساکت باشیم

زیاد مهم نیست

دارم خودم را فراموش میکنم

که چند سال است  این  خانه...

دیوارهایش بوی کافور می دهند

که همیشه

همین که توی خودم فریاد میزنم

همه جا سرخ میشود

نه !!!!!

به من دست نزنید

هنوز به مردن خود عادت نکرده ام

این جا روز نمیشود

فقط بگویید قلب من کجا افتاده است؟

که دیگر پیدایش نمی کنم............

به هم سلام کردیم

وهوا ابری شد

خیالی قدم می زدیم

و دستان هم را.......

کمی از باران

دردهایمان را فهمید

روز بعد

چند سال بعدبود

که رد شدیم از کنار هم

به هم نگاه کردیم

هوا هنوز ابری بود

و در دستان مشت کرده ما

باران به درد خودش می پیچید !!!!

چه فردای بی تقویمی

که دیواربا شکل همیشگی اش از سروکول پیچکی بالا میرود

و من چنان زخمی شده ام

که حتی دروغ رفتنت را باور کرده ام

شاید یک صندلی خالی و یک فنجان قهوه که نمیدانم

راستی امروز چندم کدام ماه است؟


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/15ساعت 8:8 عصر توسط علی نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ