آبالا بلند ایلیاتی من ، صبور چشمانت آبگیر آهوان آبستنی است که باران بی موسم فردا را نوید خواهد داد. این صدای خیس که از گداز حنجره ات بر می خیزد اندوه دیرسال دخترکان قبیله من است. راستی چه بود نام قشنگت بانو.... چه بود نام قشنگت بهار یا برنو....چه بود نام قشنگت ترانه یا دریا... چه سرنوشت غم انگیزی ...چه سرنوشت غریبی لیلا...چقدر منتظرت بودم....چقدر منتظرت بودم بلند قامتت سروناز ترانه های ایل وقتی شروه می شوی در گلوی زنان گلایه و گلوله....برقصان دستهایت را بر شکوه نخل ها تا سینه سرخ های عاشق به آواز آیند در کلاغی رنگ رنگی که بر شلال موهایت آویخته ای...روسری ات را بر هیاهوی بادها بیاویز تا زمین بوی لاله و ریحان بگیرد...فردا مرا در هق هق چشمهایت بدار خواهند آویخت....باید باور کنم تنهایی تو را وقتی به خانه برگردیم این حرف های ناتمام را با گلوبند بغض هایت به دار خواهم آویخت.... در میدان صبحگاه...میان تردید بادها و چکمه های معلق...آن وقت من می مانم و سیاهی چشمهایی که تو را خواب های رنگی خواهند دید : طرحی از کلاغی رنگی رنگی که بر شلال موهایت آویخته ای دیشب داشتم قصه گلزار را مرور می کردم ... تفنگ چی های خان دوره اش کرده بودند... اما سردار بیدی نبود که به این باد ها بلرزد... امنیه ها هر از گاهی می آمدند تا حوالی تل گز و بر می گشتند.... گفته بودند قرار است به او تامین بدهند... بعد از ظهر آن روز بلولایی افتاد توی ایل.... پدرم می دوید و تند تند اسب ها را زین و یراق می کرد.... مادرم در میان خورجین ها دنبال چیزی می گشت... آتشی افتاده بود به جان پیر و جوان...زن ها انگار زوزه می کشیدند.... گفتند ساعتی پیش ترلان صدای شلیک چند گلوله را شنیده است.... غروب آن روز سیاوش و قاسم جوانمرگ را آوردند.... صدای شیهه اسب ها دیگر شنیده نمی شد.... فردا صبح اول وقت، مشتاق تر از همیشه از خواب برمی خیزم.... گوشه چادر را بالا می زنم. شال و یراق می کنم و می روم دنبال رمه های رمیده دشت... اسب سپید مادرم را تیمار می کنم برای روزی که قرار است قطار ببندم شبیخون دشت را... باید زنان قبیله ام را از خود سوزی اینهمه سال برهانم... باید کلاغی هاجر را بیاویزم بر سر در خانه تا بوی پروانه همه دشت را پرکند... باید گل های گر گرفته روسری او را به هیاهوی بادها بسپارم تا ساز و دهل راه بیاندازند خانه بران تازه عروس خانه ما را... من از ناله های پیچیده در خیابان های منتهی به دروازه کازرون می ترسم... من از سرد خانه ی بیمارستان قطب الدین تمام تنم می لرزد... من بی رحمی همه نعش کش های دارالرحمه تا پزشک قانونی را روزی هزار بارمی میرم و زنده می شوم... من باید با گیسوان سرمازده و صورت سیلی خورده کسی به خانه برگردم که همه تابستان های گر گرفته ایل را چشم براه آتش به جانی های من بود.... من شعله می کشیدم و او از زخم های نهان خود می گفت... من می باریدم او از خشکسال ممتد توچاه آه می کشید... فردا عمومهدی که از انتظارشهر بیاید از میان خرت و پرت های توی خورجین اش، آینه کوچکی برای هاجر بر می دارم تا به ابروهای کشیده اش مشغول باشد یک چندی تا ببینم ناگزیری این سال های بی باران طی می شود یا نه.... پدرم خواسته بود خانه بمانم مراقب دخترها باشم... اما من همیشه...هر گاه...هر از گاه که هاجر برای آوردن هیمه می رود دلشوره می گیرم... دستم را حمایل ابروهایم می گیرم و سایه می کنم چشم هایم را تا آن غزال رمیده را توی آفتاب پیچیده بر پهنه دشت گم نکنم... همه بوته ها را دنبال عطر وحشی روسری اش می گردم تا وقتی او را پای کنار پایین کوه می بینم دلم آرام بگیرد... من نذر کرده ام تمام خنده هایم را بر گز بنی پیر تا زنان ایلم را آل نگیرد وقتی دارند برازنده ترین برادرانم را برای زمین می زایند... کسی باید مرا از غریبی این همه سال بگیرد تا وقتی با آخرین شعله های هاجر توی خیابان های بی رحم دارالرحمه دنبال بی کسی های خودم می گردم کسی حواسش به آینه کوچک و لباس های رنگ رنگ پیچیده درعطر آویشن توی بغچه باشد... فردا کلی کار داریم... فردا دوباره سیاوشان داریم... قرار است هاجر همه هیمه های این زمستان سرد را روشن کند توی بلولای ایل.... فردا خانه بران هاجر خودمان است.... پی نوشت: دو روز پیش توی ایل عروسی یکی از اقوام نزدیک بود. خانواده ما همه رفته بودند اما من این بار نه می توانستم و نه دلم می خواست با آنها باشم. امسال ایل من اولین ییلاق را بی هاجر سپری خواهد کرد.تابستان گرم امسال کسی نیست تا گوشه چادر سیاه بنشیند و از سیاه کاری آدم ها بگوید. هاجر حالا آرام تر از آن خوابیده است که حرفی برای گفتن داشته باشد. لیلا لیلا لیلا....لیلای بی بلولای بی آوا....لیلای دیروزهای بی فریاد....حالا در شبیخون اینهمه شهر درنگی بمان با من...من سردم است ... باران یکریز دی ماه را بمان با من ...در پیاده روهای خیس خیابان....و در ترنم انگشتان باران خورده ای که فردا با صفحه نیازمندی ها تماس خواهد گرفت....گوشی را بردار اما مثل همیشه سکوت کن...آب را سکوت کن...دریا را سکوت کن...و آخر این زخم را سکوت کن تا تنها صدا بماند...و باز باران یکریز دی ماه من چگونه می توانم به هم آغوشی تو با باران نیندیشم وقتی آسمان دوازه ضلعی چترم ابری است... وقتی سقف خانه ام یکریز چکه می کند... حالا سردی این روز ها را مثل شالی سفید به دور گردنم پیچیده ام تا وقتی سرما مرا می خورد سرفه های من ، تو را به یاد سکسکه های زمین بیندازد.... باید دوباره زاده شویم....باید زیر گذر از خنده های بعد از این ما زیر و رو شود... دور بریزد این هوای مسموم را. آنوقت است که می توانیم برای روزنامه ها چیزی بنویسیم.... چیزی بنویسیم تا همیشه یک گوشه دنج از روزنامه را برای عاشقانه های ما سفید بگذارند....هفت خشکسال لب تر نکرده ای حالا بخوان با من " باز باران با ترانه " را تا زمین ترنم گام هایت را در آغوش بگیرد. فردا قرار است من ببارم....فردا قرار است من تمام شوم... آن وقت تو می مانی و بابونه های حوالی کوه که حنای دستانت را سرمست خواهند شد بی من... تو خالی می شوی مثل نسیم....مثل کل زنان کولیان رها درباد....می رقصی بر خیال اسب های سپید... می گویند رفته ای گل بچینی از چمنزارهای دور دست...من اما نشانی آن بهشت گل افشان را گم کرده ام....شیرین است قصه فرهاد از لبانت و شیرین تر قند سایان اشک های من بر تور پولک پوشی که تو را از من ربوده ست... آه ماهی کوچک من، اقیانوس وسعت تنگی است از چشمهای بنفش آبی ات...جاری کن تمام رود ها را بر زبانت....آنسان که رود رود مادران گلایه و گلوله در سوگیاد مردان بهار و برنو پروانه نام دفتر شعر خودم بود....تنها دوبرگ از دفتر پروانه مانده ست....تنها دو دل بر تک درختی سرد و خاموش...از خواب شیرین دوتا دیوانه مانده ست....من هفت صحرای جنون را بو کشیدم....حتی غباردامن لیلا نمانده ست... از کوچ ایل من اجاقی سرد می ماند...از آتشم خاکستری اما نمانده ست....می گردم از هرچه او ، یکه تکه باران....تنها همین ، تنها همین در خانه مانده ست.
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |