سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تنهاترین عاشق

گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد

 

هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد

روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل

گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی‌تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد

دردِ دل با سایه‌ی دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد

خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آن‌گونه در تب، آه از مادر بپرس

دستمالِ تب‌بُر نم‌دار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت

عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

نخواست او به من خسته –بی گمان- برسد

شکنجه بیش‌تر از این؟ که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد

چه می‌کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...

رها کنی برود، از دلت جدا باشد

به آن که دوست‌ترش داشته به آن برسد

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

گلایه‌ای نکنی، بغض خویش را بخوری

که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که... نه! نفرین نمی‌کنم... نکند

به او –که عاشق او بوده‌ام- زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد


نوشته شده در یکشنبه 89/11/3ساعت 9:22 عصر توسط علی نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ